کد مطلب:314932 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:199

گفتم یا الله با ابوالفضل العباس ادرکنی
جناب آقای شیخ فیاض محمودی زنجانی می گوید:

در 1322 دموكرات ها (حزب توده) به روستای ما (سعیدآباد، زنجان) حمله كردند. چون تعدادی از افراد محمودخان ذوالفقاری (زنجانی) آن جا مستقر بودد بعد از مقاومت عاجز ماندند و رو به فرار گذاشتند. پس مردان و جوانان سعیدآباد سفلی نیز به روستاهای اطراف فرار كردند و پراكنده شدند.

اینجانب هم (فیاض محمود) كه اهل روستای سعیدآباد سفلی هستم، در سن 23 سالگی فرار كردم به روستایی به نام سفیدكمر و دو شبانه روز در آن جا ماندیم. پس از طرف حزب توده قاصد و نامه ای آمد كه فراریان در عرض 24 ساعت باید به خانه های خود باز گردند و بعد از منقضی شدن این مدت سعیدآباد حكومت نظامی خواهد شد و كسی حق ورود و خروج ندارد. پس همه برگشتند و رفتند ولی بنده با یك نفر دیگر نرفتیم و تصمیم گرفتیم كه اگر بتوانیم به تهران برویم.

ناگهان هنگام شب محمودخان ذوالفقاری با لشكرش وارد سفیدكمر شدند. چون از ماجرا مطلع شدند ما را به حضور طلبیدند و گفتند: شما باید به عنوان راهنما و بلدچی با ما بیایید تا برویم حزب توده را از سعیدآباد اخراج كنیم.

چون به راه افتادیم و به نزدیك سعیدآباد رسیدیم وقت سفیده صبح بود. وقتی كه جنگ شروع شد در عرض دو ساعت حزب توده را از سعیدآباد سفلی اخراج كردند، اما سعیدآباد علیا در تصرف حزب توده باقی ماند. ما سر كوه بلندی



[ صفحه 488]



مشرف به هر دو سعیدآباد قرار گرفته بودیم، چون لشكر محمودخان خواستند به سعیدآباد علیا حمله كنندیك وقت فرماندهی به نام بختیاری به من و به یك نفر مسلسل چی دستور داد كه شما هم به سعیدآباد بروید، پس ما خواستیم كه از دره ای برویم كه دشمن ما را نبیند و نزند. اما فرمانده به تندی و خشم به ما گفت: از روبه رو و آشكار بروید كه دشمن جرأت ما را ببیند. همین كه ما از سر كوه حركت كردیم و آشكار گشتیم كه به طرف پایین سرازیر شویم، تها ما دو نفر هدف تیرباران دشمن قرار گرفتیم و چنان تیر بر روی ما ریختند كه مثل باران ما را احاطه كرد و فرا گرفت. در این اثنا من گفتم: «یا الله یا ابوالفضل، یا ابوالفضل العباس، ادركنی»

ناگهان دیدم یك چیزی مانند ابر به شكل گنبد بزرگ بین ما و دشمن حائل شد و دیگر گلوله ای به نزدیك ما نیامد بلكه بر اطراف ما به زمین می خورد و ما به سلامت نجات یافتیم.